اعترافات

خداحافظ ووردپرس

به دلیل فیلترینگ ووردپرس و  دسترسی محدودبه آدرس زیر مراجعه کنید
www.radicalism.blogfa.com
ضمنا هر آنچه که به نظرم جالب بیاید در گودر به آدرس زیر به اشتراک می گذارم
http://www.google.com/reader/shared/17572191290887416342

9 جون 2011 Posted by | Uncategorized | بیان دیدگاه

میراث روشنفکران دیروز

در وبلاگ کاوه رضایی شیراز مطلبی با عنوان  از ایسنا تا اوین  بهانه ای شد تا بار دیگر در میان هیاهو هیولای غول آسای که  خویش را برای نابودی آماده کرده است  به یاد خبرنگاران وزندانیان سیاسی هر چند کوتاه بیافتم .

 گاهی بررسی آنچه که «باید می بود» و آنچه که «باید باشد» انسان را در یک گلو گاه  تنگ قرار می دهد و درک تناقض آن همیشه انسان را به انزوایی وحشتناک می کشاند. انزوای ناشی از یک اشتباه! و اشتباه حاصله از یک توجیه بچه گانه! و بچگانی که فکر کردند روشن فکرند. همیشه تحلیل مسائل و ریشه یابی مشکلات موجود برای انسان ناگوارتر از فرو دادن زهرهلاهل است.  تحقیر و تحمیل ، وهن و اختناق زمانی ناگوارتر می شود که ناخواسته ویا خواسته ، دست اندرکاران آن روشنفکرانی دیروز بودند …

به هر حال برای جلو گیری از آنچه اطاله کلام خوانده می شود قسمتی کوتاه از نوشته های شاملو به نام «برنامه طلوع خورشید لغو شده است!» که اولین بار در سال 58 در نشریه «تهران مصور» به چاپ رسید به نظرم جالب آمد. شاملو علل اصلی زندانی کردن روزنامه نگاران و اهل قلم را همان سال های اول یعنی 58 پیش بینی کرد و مقصر اصلی این تحقیر و زندانی ها را ارائه لایحه «مطبوعات آزاد» توسط دست اندرکاران دولت موقت و در راس آن رییس الروسا _مهندس بازرگان_ اعلام کرد. تحت استیلای همین میراث » گرانبها ! » اکنون خبرنگاران به بند کشیده می شوند. اما قصه این مطبوعات آزاد سر دراز دارد. همان اوایل انقلاب ترس از مطبوعات آزاد به حدی بود که قبل از تحریرو تصویب قانون اساسی ابتدا لایحه «آزادی مطبوعات» به تصویب رسید. شاملو علاوه بر رد لایحه مطبوعات آزاد بیان می کند  که قبل از تحریر قانون اساسی کشور در آن سال ها حرف مفت بود زیرا تا پیش از تصویب قانون اساسی هیچ لایحه ایی نمی تواند صورت قانونی به خود بگیرد.

صورت قضیه این گونه است که مطبوعات آزاد حتی در بهترین حالت فقط یک شعار است چرا که وسواس و دلهره و عربده کسانی را برمی انگیزد. کسانی حتی با کیش لیبرالیستی… مطبوعات آزاد دشمن خلق اند!

شاملو:

» اگر دیگر پای رفتن مان نیست، 

باری

 قلعه بانان

این حجت باما تمام کرده اند

که اگر می خواهید در این اقامت

گزینید

می بایست با ابلیس قراری ببندید…

بدون اینکه چیزی (هر چند ناجور تحمیلی) به اسم قانون اساسی جمهوری وجود داشته باشد ، یعنی اینکه هنوز ضابطه یی برای حکومت و جهتی برای تدوین قوانین کشوری مشخص شده باشد ناگهان آقایان دولت موقت بدو بدو آمدند و لایحه ای آوردند که قانون «مطبوعات آزاد» است! یاللعجب!…وندایی در دادند که بله، بلاخره مطبوعات که بی ضابطه نمی شود.حزب توده هم که آب توبه به سر ریخته و ختنه را برای اعضای خود اجباری کرده دنبال این فرمایشات زبان گرفته بود که بله بابا «نعوذ بالله» مگر مطبوعات بی ضابطه هم می شود؟…

لایحه را که زیر دماغت بگیری از بند بندش بوی الرحمن آزادی و کند و تعفن قدرت طلبی و انحصار قشری که خود را برنده بازی می داند بلند است.لایحه ای که در هر ماده اش تله ای کار گذاشته اند و پراز انواع و اقسام نکات مبهم و قابل تفسیرات و تاویل های کشدار است و به جای اینکه مثلا خدای نکرده روز نامه نگار و اهل قلم را برای میراث های انقلاب و نگهبانی از دموکراسی و پیش گیری از تاخت و تاز تشنگان قدرت و خودکامگی یاری کند پیشاپیش به دفاع از مواضع قدرت فردی برخاسته نویسنده هر مطلبی را که به مذاق صاحبان قدرت خوش نیاید به حبس های تا سه سال تهدید می کند.من مطلقا در پی آن نیستم که یکایک مواد لایحه را تجزیه و تحلیل کنم و نشان دهم که کاسه لیسان برای آن که چتر مصونیتی بر سر خود بگیرند و برای آن بتوانند پشت سپری پنهان شوند ، با چه تردستی نفرت انگیزی کوشیدند علی رغم همه نهاد های تشیع در هر حال یکی از مراجع تقلید دنیایی و غیر روحانی یک دیکتاتور برانند. زیرا با در نظر گرفتن این نکته که پیش از تحریر و تصویب قانون اساسی هیچ لایحه ای نمی تواند صورت قانونی به خود بگیرد.

اصول کل این لایحه حرف مفت است و حتی تنظیم و پیشنهاد شورای انقلاب نیز می تواند جرم شناخته شود به خصوص که نیت طراحان آن نیت خیری نیست و گامی است که آگاهانه و از سر سو نیت در طریق ضدیت با انقلاب و سرکوب انقلاب برداشته است و توطئه مشهودی است که بر علیه همه دستاورهای انقلابی و به خصوص به قصد ایجاد اختناق در آستانه تدوین قانون اساسی جمهوری. این کج ترین قدمی است که دولت یا فرا دولت یا فرو دولت تا بدین هنگام برداشته است…._لایحه مطبوعات آزاد_ یعنی صدف و پوست کنده پوز بند مطبوعات را آماده کرده اند تا در مورد خوابی که برای قانون اساسی دیده اند جیک احدالناسی بالا نیاید…. برای خفه کردن کسانی که سخن گفتن را وظیفه خود می دانند تهدید به سه سال حبس نشانه تنگ نظری خنده آوری است…

 آقای بازرگان مسئول نهایی تمامی این لطمات آشکاری که پس آن همه بدبختی و خونریزی ها به دستاوردهای انقلابی این مردم نجیب و صبور وارد می آید شمایید«

   
—————————————————————————————
 
 
 
مطلب مرتبط:  از ایسنا تا اوین
 
 

4 فوریه 2011 Posted by | Uncategorized | 7 دیدگاه

تنهایی پر هیاهو

مادر در حالی که داشت ظرف ها را می شست دعا می کرد که پسر بزرگ اش دانشگاه قبول شود.

پدر پیش خودش فکر می کرد که چرا ده میلیون تومان، به حسن _برادر خانم اش_ قرض داده است.

دختر خردسال خانواده، آرزو می کرد که ای کاش فردا توی مهد، محسن او را کتک نزند و بازی اش دهد.

پسر بزرگ، شبانه روی تختخواب اش، آرام آرام ، دستش تا زیر شلوار، بین پاهایش نفوذ می کرد.

25 ژانویه 2011 Posted by | Uncategorized | ۱ دیدگاه

سال بی باران

سال بي باران
جلپاره يي ست نان
به رنگ بي حرمت دل زده گي
به طعم دشنامي دشخوار و
به بوي تقلب.

ترجيح مي دهي که نبويي نچشي،
ببيني که گرسنه به بالين سرنهادن
گواراتر از فرودادن آن ناگوار است.

سال بي باران
آب
نوميدي ست.
شرافت عطش است و
تشريف پليدي
توجيه تيمم.

به جد مي گويي: «خوشا عطشان مردن،
که لب ترکردن از اين
گردن نهادن به خفت تسليم است.»

تشنه را گرچه از آب ناگزير است و گشنه را از نان،
سير گشنه گي ام سيراب عطش
گر آب اين است و نان است آن!

17 ژانویه 2011 Posted by | Uncategorized | 4 دیدگاه

دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگری به زورِ بازو نان خوردی.

باری، این توانگر گفت درویش را: چرا خدمت نکنی تا از مشقّت کار کردن برهی؟ گفت: تو چرا کار نکنی تا از مَذلّت ِ خدمت رهایی یابی؟ که خردمندان گفته اند: نان خود خوردن و نشستن، بِه که کمر شمشیرِ زرّین به خدمت بستن.

به دست آهکِ تفته کردن خمیر             بِه از دست بر سینه پیش امیر

عمر گرانمایه درین صرف شد           تا چه خوردم صیف و چه پوشم شِتا

ای شکم خیره به تایی بساز             تا نکنی پشت به خدمت دو تا

ابو محـمد مشرف الدین ( شرف الدین ) مصلح بن عـبدالله بن شرف الدین شیرازی

4 ژانویه 2011 Posted by | Uncategorized | 5 دیدگاه

دستم را محکم به پهلوی ام گرفتم و صورتم را برگرداندم تا ببینم او کیست؟
دست های خون آلودم را روی شانه هایش گذاشتم و در مقابلش زانو زدم.
لعنت به تو! چرا خنجری را که به پهلوی ام فرو کردی، بیرون نمی کشی؟
خودت به من گفتی می خواهی با هفت تیر از این زندگی خلاص ام کنی! لامصب! چرا با خنجر می خواهی کار را تمام کنی؟ دوست داری زجر کش شوم؟
یادت می آید به من گفتی زندگی تو با یک کمدی اصطخاب شده است و قهرمان نیستی!!!
ببین چگونه بی اختیار من قهرمان شکست خورده یک تراژدی شدم!
سرم را در آغوش ات می گیری و مرا نوازش می کنی؟
دیگر فایده ندارد.گریه نکن. من می بایست به دست تو کشته می شدم.

17 دسامبر 2010 Posted by | Uncategorized | 5 دیدگاه

دشمن شماره یک اجتماع

 داشتم‌ برامس‌ گوش‌ مي‌كردم‌. در فلادلفيا. سال‌ 1942 بود. يك‌ گرامافون‌كوچولو داشتم‌. موومان‌ دوم‌ برامس‌ بود. آن‌وقت‌ها عزب‌اوغلي‌ بودم‌ هم‌چين‌نَم‌نمك‌ داشتم‌ ته‌ يك‌ بُطري‌ پورتو را بالا مي‌آوردم‌ و سيگاري‌، نمي‌دانم‌ چي‌،مي‌كشيدم‌. آلونكم‌ نُقلي‌ و تر و تميز بود. آن‌وقت‌، همان‌جوري‌ كه‌ تو قصه‌هامي‌نويسند، تق‌تق‌تق‌. در مي‌زنند. تو دلم‌ گفتم‌: «خودشه‌. آمده‌اند جايزة‌ نوبل‌ ياپوليتزر به‌ام‌ بدهند.»
 دو تا هيكل‌ دهاتي‌وار آمدند تو:
 ـ بوكوفسكي‌؟
 ـ بعله‌!
 علامتي‌ را نشانم‌ دادند: اِف‌. بي‌. آي‌.
 ـ ما اينيم‌. پالتوتو بپوش‌، يه‌ دقّه‌ كارت‌ داريم‌.  چه‌كاري‌ مي‌توانستم‌ بكنم‌؟ چيزي‌ به‌ عقلم‌ نرسيد، چيزي‌ هم‌ نپرسيدم‌.اين‌جور وقت‌ها بي‌فايده‌ است‌ آدم‌ بپرسد چي‌ شده‌. يكي‌ از آجدان‌ها رفت‌برامس‌ را خفه‌ كرد، آن‌وقت‌ رفتيم‌ پايين‌ و زديم‌ به‌ كوچه‌. چند تا كلّه‌ از پنجره‌آمد بيرون‌. انگار جماعت‌ در جريان‌ بودند.  اين‌جور وقت‌ها، هميشه‌ لكّاتة‌ بي‌پدر و مادري‌ پيدا مي‌شود كه‌ پاشنة‌دهنش‌ را بكشد بنا كند به‌ هواركشيدن‌ كه‌: ايناهاش‌. خودشه‌. بالاخره‌ اين‌نسناسو گرفتن‌!
 خوب‌، من‌ راستي‌ راستي‌ عادت‌ ندارم‌ با خانم‌ها تو جوال‌ بروم‌.
 همين‌جور تو اين‌ فكر بودم‌ كه‌ چه‌ دسته‌گلي‌ آب‌ داده‌ام‌. بالاخره‌ با خودم‌توافق‌ كردم‌ كه‌ لابد تو عوالم‌ قره‌مستي‌ زده‌ام‌ دخل‌ يك‌ بابايي‌ را آورده‌ام‌ ـ اماآخر اف‌. بي‌. آي‌ تو اين‌ ماجرا چه‌ غلطي‌ مي‌كرد؟
 ـ دستاتو بذار رو سرت‌، تكونم‌ نخور!
 دو تا جلو ماشين‌ نشسته‌ بودند دو تا رو دشك‌ عقب‌. ديگر گفت‌ و گوندارد، حتماً زده‌ام‌ يكي‌ را ناكار كرده‌ام‌. آن‌هم‌ يك‌ آدم‌ كله‌گنده‌ را كه‌ لولهنگش‌خيلي‌ آب‌ برمي‌داشته‌.
 يك‌خُرده‌ كه‌ رفتيم‌، فكرم‌ رفت‌ جاي‌ ديگر، خواستم‌ دماغم‌ را بخارانم‌ كه‌يكي‌ داد زد: دستاتو تكون‌ نده‌!
 بعد، تو كلانتري‌، يك‌ بازجو يك‌ خروار عكس‌ را كه‌ به‌ ديوارها چسبانده‌بودند نشانم‌ داد و با لحن‌ مزخرفي‌ گفت‌: اين‌ عكس‌ها رو مي‌بيني‌؟
 از رو شكم‌سيري‌ عكس‌ها را سياحت‌ كردم‌. بدك‌ نبود. اما به‌ ابليس‌ قسم‌اگر من‌ هيچ‌كدام‌ از اين‌ لعنتي‌ها را مي‌شناختم‌.
 ـ اينا همه‌شون‌ در راه‌ خدمت‌ به‌ اف‌. بي‌. آي‌ مرده‌اند.
 نمي‌دانستم‌ يارو چه‌ جنس‌ جوابي‌ از من‌ توقع‌ دارد، اين‌ بود كه‌ ترجيح‌ دادم‌لالموني‌ بگيرم‌ و جيكم‌ در نيايد.
 يارو دهن‌ گاله‌ را وا كرد كه‌: «عمو «جان‌» كجاس‌؟»
 ـ ها؟
 ـ پرسيدم‌ عمو «جان‌» كجاس‌؟
 انگار به‌ زبان‌ ياجوج‌ و مأجوج‌ حرف‌ مي‌زد. يك‌دفعه‌ وهم‌ برم‌ داشت‌.خودم‌ را تو بخش‌ سلاح‌هاي‌ سرّي‌ ديدم‌، با آن‌ يارويي‌ كه‌ تو قره‌مستي‌ زده‌بودم‌ نفله‌اش‌ كرده‌ بودم‌. يواش‌ يواش‌ داشتم‌ از جا درمي‌رفتم‌، كه‌ البته‌ اين‌كارباختن‌ قافيه‌ بود.
 ـ «جان‌ بوكوفسكي‌» رو مي‌گم‌… حاليته‌؟
 ـ آه‌… اون‌ مُرده‌.
 ـ خواهرتو! پس‌ تعجبي‌ نداره‌ كه‌ نتونسته‌ايم‌ پيداش‌ كنيم‌.
 انداختندم‌ توي‌ سلولي‌ كه‌ همه‌چيزش‌ زردرنگ‌ بود. عصر شنبه‌اي‌ بود. ازسوراخ‌ هلفدوني‌ مي‌توانستم‌ مردم‌ را، خوش‌بخت‌ها را، كه‌ توي‌ خيابان‌ پرسه‌مي‌زدند سياحت‌ كنم‌. تو پياده‌رو آن‌طرف‌، يك‌ دكة‌ صفحه‌فروشي‌ موزيك‌پخش‌ مي‌كرد. آن‌ بيرون‌ همه‌چيز آزاد و بي‌شيله‌پيله‌ بود. اما من‌ افتاده‌ بودم‌ اين‌تو و همين‌جور يك‌ريز تو مُخم‌ پي‌ علتش‌ مي‌گشتم‌. دلم‌ مي‌خواست‌ بنشينم‌زار زار گريه‌ كنم‌ اما هيچي‌ از چشم‌هام‌ بيرون‌ نمي‌آمد. مثل‌ آدم‌هايي‌ كه‌ به‌شان‌مي‌گويند «غصه‌خورك‌» قنبرك‌ ساخته‌ بودم‌. حال‌ و روز آدمي‌ را داشتم‌ كه‌رسيده‌ باشد ته‌ خط‌. مطمئنم‌ كه‌ شما اين‌ احوال‌ را مي‌شناسيد. اين‌ احوال‌ رامي‌شناسند، گيرم‌ من‌ به‌ خودم‌ مي‌گفتم‌ يك‌ خُرده‌ بيشتر از ديگران‌ مي‌شناسم‌.بعله‌.
 زندگي‌ مايامن‌ سينگ‌ مرا به‌ ياد يكي‌ از قلعه‌هاي‌ قرون‌ وسطي‌ مي‌انداخت‌.يك‌ دروازة‌ نكره‌ دور پاشنه‌اش‌ چرخيد تا من‌ بروم‌ تو. جاي‌ تعجب‌ بود كه‌ چرااز روي‌ يك‌ پل‌ متحرك‌ رد نشديم‌.
 آجدان‌ها مرا انداختند تنگ‌ آدم‌ خپله‌اي‌ كه‌ كله‌اش‌ مي‌توانست‌ كدوتنبل‌وزير دارايي‌ باشد.
 درآمد كه‌: «من‌ كورتني‌ تايلور هسم‌. دشمن‌ نمرة‌ يك‌ اجتماع‌. تو جرمت‌چيه‌؟»
 البته‌ من‌ حالا ديگر جرم‌ِ خودم‌ را مي‌دانستم‌، چون‌ ميان‌ راه‌ پرسيده‌ بودم‌.گفتم‌: تمرّد.
 ـ دو چيز هس‌ كه‌ اين‌جا اصلاً اسمشم‌ نميشه‌ برد: يكي‌ تمرّده‌، يكي‌حشري‌بودن‌.
 ـ اين‌ درس‌ اخلاق‌ اون‌ اراذل‌ پدرسوخته‌س‌، درسته‌؟ مملكتو سالم‌ نيگرمي‌دارن‌ تا بهتر بچاپنش‌.
 ـ ممكنه‌. گيرم‌ با متمردين‌ هيچ‌جور نمي‌شه‌ گرم‌ گرفت‌.
 ـ اما من‌ راسي‌راسي‌ بي‌گناهم‌. قضيه‌ اينه‌ كه‌ خونه‌مو عوض‌ كردم‌، اما يادم‌رفت‌ نشوني‌ تازه‌مو به‌ ادارة‌ نظام‌وظيفه‌ خبر بدم‌. فقط‌ به‌ پُست‌خونه‌ خبر دادم‌.اون‌وقت‌ يه‌ كاغذ از سَنت‌ لوييز برام‌ رسيد كه‌ به‌ محكمة‌ تجديد نظر احضارم‌كردن‌. ورداشتم‌ براشون‌ نوشتم‌ كه‌ بابا، سنت‌ لوييز اون‌ور دنياس‌، اون‌جانمي‌تونم‌ بيام‌ اما واسة‌ رفتن‌ به‌ محكمة‌ همين‌ ولايت‌ حاضرم‌… اون‌وقت‌ يه‌هوريختن‌ تو خونه‌م‌ گرفتنم‌ انداختنم‌ تو هلفدوني‌.. مي‌بيني‌ كه‌ جرم‌ تمرّد اصلاًبه‌ام‌ نمي‌چسبه‌. اگر مي‌خواستم‌ خودمو بدنوم‌ كنم‌ خُب‌ مي‌زدم‌ يه‌ آدم‌مي‌كشتم‌، مگه‌ نه‌؟
 ـ شما آقازاده‌ها همه‌تون‌ بي‌گناهين‌. شما پرمدعاهاي‌ عوضي‌…
 روي‌ كف‌ چوبي‌ تخت‌ دراز مي‌كشم‌.
 يك‌ نگهبان‌، مثل‌ اين‌كه‌ مويش‌ را آتش‌ زده‌ باشند، كنارم‌ سبز مي‌شود.
 ـ زود اون‌ ماتحت‌ گنده‌تو از اون‌جا بلند كُن‌. فهميدي‌؟
 مثل‌ برق‌ ماتحت‌ گندة‌ متمردم‌ را بلند كردم‌.
 تايلور از من‌ پرسيد: دلت‌ مي‌خواد فوري‌ از اين‌جا خلاص‌ بشي‌؟
 ـ آره‌ كه‌ مي‌خوام‌.
 ـ چراغ‌ برقو بكش‌ پايين‌، لگنو آب‌ كن‌ پاتو بذار توش‌، بعد لامپو ازسرپيچش‌ درآر، انگشت‌تو بچپون‌ تو سرپيچ‌. فوري‌ از اين‌جا خلاص‌ مي‌شي‌.
 ـ ممنونم‌ تايلور، تو رفيق‌ بي‌نظيري‌ هستي‌.
 با خاموشي‌ چراغ‌ها كپه‌ام‌ را مي‌گذارم‌ و تازه‌ اول‌ مصيبت‌ است‌: شپش‌!
 ـ آخه‌ اين‌ صاحب‌مرده‌ها از كجا ميان‌؟
 ـ شپشا؟ اين‌جا غرق‌ شپشه‌.
 ـ شرط‌ مي‌بندم‌ كه‌ من‌ بيشتر از تو شپيش‌ بگيرم‌.
 ـ قبول‌.
 ـ سَرِ ده‌سنت‌. قبوله‌؟
 ـ باشه‌. سر ده‌ سنت‌.
 حالا افتاده‌ام‌ به‌ شكار شپش‌. له‌شان‌ مي‌كنم‌، به‌ رديف‌ مي‌چينم‌شان‌ روي‌طبقه‌ام‌. سوت‌ِ پايان‌ مسابقه‌ كه‌ به‌ صدا درآمد، هركدام‌ شپش‌هامان‌ را آورديم‌جلو در كه‌ روشن‌تر بود، و شمرديم‌. من‌ سيزده‌ تا داشتم‌ تايلور هيجده‌ تا. ده‌سنت‌ دادم‌ به‌ تايلور. فقط‌ خيلي‌وقت‌ بعد بود كه‌ فهميدم‌ او شپش‌هايش‌ رانصف‌ كرده‌ و هر يك‌دانه‌اش‌ را دو تا به‌ام‌ جا زده‌ بود. اين‌ ولدالزنا از آن‌ناتوهاي‌ حرفه‌اي‌ روزگار بود.
 افتادم‌ تو كار تاس‌بازي‌. موقع‌ هواخوري‌ بازي‌ مي‌كرديم‌. و از آن‌جا كه‌خوب‌ تاس‌ مي‌آوردم‌ پول‌دار شدم‌. البته‌ پول‌دارِ هلفدوني‌. روزي‌ پانزده‌بيست‌ دلار كاسب‌ بودم‌. تاس‌بازي‌ غدغن‌ بود. پاسدارها از بالاي‌ برجك‌شان‌مسلسل‌ را طرف‌ ما مي‌گرفتند و هوار مي‌كشيدند: «بسه‌ ديگه‌!» ـ اما كجاحريف‌ ما مي‌شدند؟ مرتب‌ ترتيب‌ يك‌دست‌ بازي‌ ديگر را مي‌داديم‌. يارويي‌كه‌ تاس‌ كرايه‌ مي‌داد حرف‌ معموليش‌ فحش‌ خواهر و مادر بود. هيچ‌ ازش‌خوشم‌ نمي‌آمد. وانگهي‌ من‌ اصولاً آدم‌هاي‌ حشري‌ را خوش‌ ندارم‌. از دك‌ وپوز همه‌شان‌ حقه‌بازي‌ مي‌بارد، چشم‌هاشان‌ مثل‌ وزغ‌ است‌، پايين‌تنه‌شان‌،لاغر، و به‌ خودشان‌ هم‌ شك‌ دارند. يك‌ مشت‌ نَرِ قلابي‌. اين‌ بدبخت‌ها مالي‌نيستند اما منظرة‌ آدم‌ را خراب‌ مي‌كنند.
 باري‌، بعد از هر بازي‌ مي‌آمد سرم‌ را به‌ مقدمه‌چيني‌ گرم‌ مي‌كرد كه‌: خوب‌تاس‌ مي‌ريزي‌ها. بيا يه‌دست‌ بزنيم‌.
 سه‌ تا تاس‌ها را ول‌ مي‌كردم‌ تو دست‌ خپلة‌ مأبونش‌، و آن‌ خوك‌ِ نكبتي‌دمش‌ را مي‌گذاشت‌ روي‌ كولش‌ و دِفرار. هنوز تو همان‌وضع‌ سابقش‌ بود كه‌صاحب‌مرده‌اش‌ را به‌ دختربچه‌هاي‌ چهار ساله‌ نشان‌ مي‌داد و خودش‌ را ارضامي‌كرد. دل‌خور بودم‌ كه‌ چرا نزدمش‌. اما در مايامان‌ سينگ‌ دعوايي‌ها رامي‌انداختند تو سياه‌چال‌. آن‌ سوراخي‌، خيلي‌ بيشتر از سلول‌ از بابت‌ نان‌ و آب‌در مضيقه‌ بود. آدم‌هايي‌ را ديدم‌ كه‌ وقتي‌ از آن‌جا درآمده‌ بودند يك‌ ماه‌ تمام‌معالجه‌ مي‌كردند. البته‌ آن‌ها همه‌شان‌ دردسر درست‌كُن‌ بودند. من‌ خودم‌ هم‌اهل‌ دردسر بودم‌ چون‌ كه‌ با حشري‌ها بد تا مي‌كردم‌. اما وقتي‌ صاحب‌ تاس‌هامزاحم‌ حضورم‌ نبود مي‌توانستم‌ عاقلانه‌ فكر كنم‌.
 من‌ پول‌دار بودم‌. خاموشي‌ را كه‌ مي‌زدند آشپز براي‌مان‌ غذاهاي‌ خوب‌ وقابل‌ خوردن‌ مي‌آورد: بستني‌، شيريني‌، نان‌ِ مربايي‌ و قهوه‌. تايلور به‌ من‌ سپردكه‌ هيچ‌وقت‌ بيشتر از پانزده‌ سِنت‌ به‌ آشپز نسُلفم‌. يعني‌ نرخش‌ اين‌ بود. خودآشپز زير لفظي‌ تشكر مي‌كرد و به‌ من‌ مي‌گفت‌ شايد بتواند فردا شب‌ هم‌ بساط‌ِنان‌ را جور كند، و من‌ در جوابش‌ مي‌گفتم‌: تا ببينيم‌ چي‌ پيش‌ بياد!
 اين‌ غذاها ته‌ماندة‌ غذاي‌ مدير زندان‌ بود، و مدير زندان‌ البته‌ خوب‌مي‌لُمباند. حبسي‌هاي‌ ديگر شكم‌شان‌ از گرسنگي‌ قار و قور مي‌كرد، اما تايلورو من‌ مثل‌ دو تا بچة‌ شيرخورده‌اي‌ كه‌ تا حلق‌شان‌ چپانده‌ باشند تلوتلومي‌خورديم‌.
 تايلور مي‌گفت‌: خيلي‌ آشپز خوبي‌يه‌. دو تا رو سِنِدردي‌ كرده‌. اولي‌ روكشته‌ زده‌ به‌ چاك‌، دومي‌ رم‌ از ميون‌ تعقيب‌كننده‌ها نفله‌ كرده‌. اگر ديرمي‌جنبيد دخل‌ خودش‌ آمده‌ بود.. يه‌ شب‌ ديگه‌ خِر يه‌ ملوان‌ رو مي‌چسبه‌عشق‌شو مي‌رسه‌. چنان‌ ترتيبي‌ از يارو داده‌ بود كه‌ يه‌ هفته‌ تموم‌ نمي‌تونسته‌راه‌ بره‌.
 ـ من‌ از اين‌ سگ‌پَزِ لعنتي‌ خوشم‌ مياد. خيلي‌ زُحَله‌.
 تايلور مي‌گفت‌: ـ آره‌، از اون‌ زُحَلاس‌!
 سرنگه‌دار را صدا زديم‌ كه‌ از وضع‌ شپش‌ها شكايت‌ كنيم‌. مردك‌ شروع‌كرد به‌ داد و بيداد كه‌: اين‌جا هتل‌ نيست‌. تازه‌ خودتون‌ اين‌ شيپيشا رو ميارين‌اين‌جا…
 جوابي‌ كه‌، مسلم‌، دَري‌وَري‌ بود.
 نگهبان‌ها ريغو بودند. نگهبان‌ها پفيوز بودند. نگهبان‌ها ترسو بودند. من‌حسابي‌ از دست‌شان‌ شكار بودم‌.
 بالاخره‌ براي‌ ختم‌ِ گرفتاري‌، من‌ و تايلور را به‌ سلول‌هاي‌ جداگانه‌اي‌منتقل‌ كردند و سلول‌ ما را دوا زدند.
 ـ افتاده‌ام‌ با يك‌ جوونك‌ِ لال‌. هرّو از بر تشخيص‌ نمي‌ده‌. افتضاحه‌.
 خودِ من‌ با يك‌ پيرمرد هاف‌هافويي‌ افتاده‌ بودم‌ كه‌ انگليسي‌ هم‌ بلد نبود.تمام‌ وقتش‌ را سر يك‌ گلدان‌ نشسته‌ بود و مي‌ناليد كه‌: «تا را بوبا، بخور! تارابوبا بجيش‌.» ـ ول‌كُن‌ هم‌ نبود. عين‌ زندگي‌ خودش‌ كه‌ فقط‌ خوردن‌ و جيشيدن‌بود. شايد دربارة‌ پهلوان‌هاي‌ داستاني‌ كشور خودش‌ خيالات‌ مي‌كرد. شايدهم‌ مقصودش‌ تاراس‌ بولبا بود. نمي‌دانم‌. اولين‌ دفعه‌اي‌ كه‌ من‌ براي‌ هواخوري‌رفتم‌ پيرمرد ناكس‌ ملافه‌مو پاره‌ كرد باهاش‌ بند رخت‌ ترتيب‌ داد و جوراب‌ وزير شلواريش‌ را روي‌ اين‌ اختراع‌ آويزان‌ كرد، و موقعي‌ كه‌ برگشتم‌ به‌ سلول‌حسابي‌ خيس‌ شدم‌. پيرمرد حتي‌ براي‌ شست‌وشو هم‌ از سلولش‌ نمي‌رفت‌بيرون‌. آن‌جور كه‌ مي‌گفتند تقصيري‌ نكرده‌ بود، خودش‌ دلش‌ مي‌خواست‌مدتي‌ راحت‌ آن‌جا زندگي‌ كند. سايرين‌ هم‌ راحتش‌ گذاشته‌ بودند. يعني‌ مثلاًاز روي‌ جوان‌مردي‌؟
 ـ من‌ يكي‌ كه‌ دلم‌ مي‌خواست‌ هرچه‌ زودتر نفس‌ آخر را بكشد، چون‌ كه‌پشم‌ پتوي‌ بي‌ملافه‌ بدجور ناراحتم‌ مي‌كرد. پوست‌ من‌ خيلي‌ حساس‌ است‌.
 به‌ش‌ توپيده‌ بودم‌ كه‌: پيره‌سگ‌ پُفيوز، من‌ دخل‌ِ يه‌ نفرو قبلاً آورده‌ام‌، اگه‌دست‌ ورنداري‌ مي‌شه‌ دوتاها!…
 اما او همين‌جور رو گلدانش‌ نشسته‌ بود و به‌ ريش‌ من‌ مي‌خنديد، و زِرمي‌زد كه‌: تارا بوبا بخور، تارا بوبا بجيش‌!
 آخر ولش‌ كردم‌ به‌ حال‌ خودش‌. حُسنش‌ اين‌ بود كه‌ اين‌جا ديگر كار رُفت‌و روب‌ نداشتم‌. مجنون‌ پير تمام‌ِ كف‌ِ سلول‌ را چنان‌ تميز مي‌كرد كه‌ هميشه‌تميزترين‌ سلول‌ تمام‌ ايالات‌ متحد و شايد هم‌ سراسر دنيا بود.
 اف‌. بي‌. آي‌ مرا در مورد اتهام‌ تمردِ عمدي‌ بي‌گناه‌ شناخت‌. بردندم‌ به‌ مركزنظام‌وظيفه‌ كه‌ كلي‌ از هم‌بندها را آن‌جا ديدم‌. از من‌ آزمون‌ جسمي‌ گرفتند،بعدش‌ روان‌شناس‌ آمد. يارو روان‌شناسه‌ پرسيد: شما به‌ جنگ‌ معتقدين‌؟
 ـ نه‌.
 ـ علاقه‌ دارين‌ جنگ‌ كنين‌؟
 ـ بله‌!
 و نقشه‌ام‌ اين‌ بود كه‌ از سنگر بزنم‌ بيرون‌ و بدوم‌ وسط‌ معركه‌، كشته‌ بشم‌.
 روان‌شناسه‌ يك‌دقيقه‌اي‌ هيچي‌ نگفت‌ و همين‌جوري‌ روي‌ يك‌ تكه‌ كاغذ نقاشي‌ كرد. بعدش‌ مرا نگاه‌ كرد و گفت‌: راستي‌، چهارشنبه‌ شب‌ يه‌ مهموني‌برپاس‌، پزشك‌ها، نقاش‌ها، نويسنده‌ها، همه‌ هستند. مي‌خوام‌ شما رَم‌ دعوت‌كنم‌، مي‌آيين‌.
 ـ نه‌!
 ـ عالي‌ است‌… البته‌ شما هيچ‌ مجبور نيستيد كه‌ برين‌.
 ـ كجا برم‌؟
 ـ به‌ جنگ‌.
 من‌ بي‌اين‌كه‌ چيزي‌ بگويم‌ نگاهش‌ كردم‌.
 ـ فكر نمي‌كرديد كه‌ ما متوجه‌ مي‌شيم‌، درسته‌؟
 ـ نه‌!
 ـ اين‌ كاغذو به‌ اون‌ آقا تو اتاق‌ بغلي‌ بدين‌.
 آن‌جا آخرِ خط‌ بود. كاغذ دوتا شده‌ بود و با يك‌ گيره‌ به‌ كارت‌ شناسايي‌ من‌وصل‌ بود. گوشه‌اش‌ را بالا زدم‌ و نگاهي‌ انداختم‌: «زير يك‌ نقاب‌ خوددار،روحي‌ حساس‌ نهفته‌ است‌…» واقعاً كه‌! قاه‌قاه‌ خنديدم‌ ـ من‌ و حساس‌؟ بله‌،مايامن‌ سينگ‌ اين‌جوري‌ بود، و اين‌جوري‌ بود كه‌ بنده‌ عازم‌ جنگ‌ شدم.

چارلز بوکوفسکی

24 نوامبر 2010 Posted by | Uncategorized | 2 دیدگاه

خداحافظ گاری کوپر

همیشه مصیبت های زندگی پس لرزه دارند و همچون کودکی کم سن وسال دستانت را سخت گرفته اند ، همیشه دنبالت هست تا مبادا فراموش یا گم شود. حتی آنگاه که می پنداری از همه چیز آزادی وبه هیچ قید و بندی تعلق نداری. باید آگاه باشی درد و فاجعه در احمقانه ترین قسمت زندگی ات کمین نشسته. بی آنکه بدانی فاجعه ای قرار است رخ دهد. سهراب به دست رستم کشته می شود و تو شکه ای از این شک بزرگ! تیر خلاص را خورده ای یا خورده بودی و فرصت شک خوردن از آنت سلب می شود. یا حتی مثل مصیبت افیلیا ! هنوز مصیبت ها تمام نشده که شیفتگی افیلیا به هملت منتهی به خودکشی می شود. افیلیا خودش را غرق می کند در حالی که سر خود را با تاجی از شاهی اشرفی و گزنه و گل های دگمه ای و فرفیز مزین کرده است. این جاست که تو بهتان خورده از شرایط می شوی و خنجری سرد را در پهلو احساس می کنی.

جمعه بود قرار بود با دوستان به کوه برویم وبه سبک یک آدم احمق دلی از طبیعت و غذا در آوریم. قرار بود به روش بورژوایی،با دخترکان نو رسیده لاس بزنیم. اما هوا سرد بود و فرصت لاس زدن را از ما سلب می کرد که همیشه همین طور است یا سردو خشک یا گرم و سوزان . آن قدر سرد بود که به خیالمان می بایست چوب اسکی با خود ببریم. چه خوش انگاری! طنازی بعد از فاجعه! تنها یک فرد احمق می تواند برای مرهم گذاشتن به زخم هایش به ورطه ی طنازی بیفتد. برف کجا بود که چوب اسکی بیاوریم؟ اصلا چه کسی چوب اسکی داشت؟

اما حماقت کجاست واحمق کیست؟ چه کسی بود گفت احمق ها پیامبرند؟ خدا یار احمق ها ست؟ احمق و دیوانه! هر دو یکی هستند. این یک ساده اندیشی و خوش_مغزی ست که تصور کنیم رمن گاری وقتی داشت خداحافظ گاری کوپر را می نوشت یک قیافه احمقانه به خود گرفته بود.آری می توانیم تصور کنیم که لنی یک خرس احمق و بزرگ بود و فقط وقتی گرسنه می شد از کوه پایین می آمد. او یک انسان احمق بود اما اسطوره بود ولی نشد. همان وقت که ترتیب دختر ها را می داد پیش خود می گفت:» من منکر خوبی در ذات انسان هستم.» لنی کاریکاتور کسی ست که قرار است تمام روز به صفحه ی کامپیوتر زل بزند و تایپ کند یا کسی که ناچار است محترمانه برخورد کند یا کسی که ناگزیر است قاعده زندگی را رعایت کند اینها همه وجه های یک زندگی احمقانه است که به نظر اصولی و قاعده مند هستند. باید گفت وقتی یک بی هنجار ویا بهتر بگویم یک ضد هنجار شدی آنگاه تبدیل به اسطوره می شوی!

تمدن امروزی _اگر حتی اسما نامش را تمدن بگزاریم_ بوی گند کثافت مستراح را می دهد که با یک سیفون هم کارش راه نمی فتد چه برسد به آفتابه! لنی یک قهرمان است چون به تمام قواعد کسالت بار زندگی و تمدن پشت کرده و به کوهستان پر از برف پیش باگ همجنس گرا رفته! درکوهستان تنها چیزی که اهمیت ندارد پول است. تنها زمانی پول مهم می شود که دیگر چیزی برای خوردن وجود نداشته باشد آنگاه لنی و دوستانش مجبور می شوند برای یک زمان کوتاه از کوه پایین بیآیند. واگر توانستند به خاطر پول قاچاقچی شوند که چه بهتر و یا مثل لنی خیلی محترمانه اگر دختری به تورشان خورد برای پول، چند روزی اسکی به دخترک بیاموزند و بعد از ترتیب دادنش پولش را بگیرند خداحافظ! این یعنی یک زندگی آنارشیستی! اما این اوضاع لنی تا کی ادامه دارد ؟ تا زمانی که عشق را دست کم بگیرد. این عشق است که بی نظمی را برهم می زند و یک زندگی آنارشیستی را به یک تراژدی تبدیل می کند. این لنی بود که زندگی آنارشیستی را رها کرد و عاشق جس شد . یعنی تراژدی به سبک آنارشیستی!!!

روزی یکی از دوستانم به درد و دل با من نشست که ترتیب فلانی را داده ام آنگاه جنده آمده آبرویم را توی محل کار و خانه ام برده است! با القاب و صفت های از هم گسیخته فحش نثارش می کرد. پیش خودم گفتم لعنتی اگر او جنده بود چرا بکارت داشت؟ تو چه ؟ چند سال هست بکارت نداری؟ می خواستم به او بگویم مثل لنی به کوهستان برو غافل از اینکه او حتی داستان لیلی و مجنون را نمی داند چه برسد به لنی و جس و رمان خداحافظ گاری کوپر!

به همراه دوستان به کوه رفتم. هوای کوه سرد بود برعکس لنی من از پایین به کوه آمدم. لنی قاعده زندگی را رعایت نمی کرد ولی من همیشه قاعده مند و اصولی بودم. مثل افیلیا مثل هملت…! هوای خیلی سرد بود و من یکه تاز گروه طنازی می کردم. اما چه فایده ! مصیبت و فاجعه همیشه یا پشت سنگ های سخت ، یا زیرآبی که از کوه می جوشد ویا پشت درختانی که هیچ وقت نفهمیدند چرا انسان ها باید عاشق زندگی کنند، در کمین گاه سرما پنهان شده بود. هوا بشدت سرد بود و سرمن از شدت سوز سرما خالی از منطق شده بود. و مثل احمق ها طنازی می کردم! اما برای یک لحظه _همیشه همین لحظه کوچک است که به فاجعه تبدیل میشود_ سر بی مویم سرما را احساس کرد. فاجعه همین جا بود. تاثیر فیزیکی محیط! چرا چند سالی ست که موهای سرم را می تراشم؟ این سر لعنتی بی مو زخمه ی چند ساله یک عشق و دوست داشتن بود.

این یک تراژدی است. افیلیا خالق تراژدی بود و خودکشی اوجش ! افیلیا نمی خواست این را بپذیرد که هملت، پدرش را کشته پس خودکشی می کند و هملت نیز هیچ وقت نخواست این را بفهمد چون اگر می دانست قبل از مردنش خودکشی می کرد! لنی کاریکاتوری از تراژدی بود و دارای یک دید احمقانه به زندگی! من یک تراژدی تحمیل شده ام که منطقش عصیان کرده وتبدیل به هنر شده! هنری که جز آسیب به خود کاری بلد نیست! متعهد نیست که البته منسوخ و متروک است. چه کسی می تواند باور کند همیشه دوست دارم این زخمه را همراه داشته باشم تا در اوج خوشی و لذت سکوت کنم و دیگر هیچ نگویم؟!؟ تعهد، احمقانه است و حماقت تراژدی!

 سکوت کردم و دیگر گفتن و شنیدن هیچ برایم مهم نبود. مصیبت تواند بود به خاک سیاه بنشاند. تواند بود دهانم را بدوزد و گوش هایم را سنگین! این شوم ترین لحظه زندگی ام بود فورا دیوارها بالا کشیده و همه جا سردو سیاه شد هیچ کس را نه می دیدم و نه می خواستم ببینم. می بایست دست هایم را رو گوش و سرم بگذارم و بنشینم. و در همان حال فریاد بزدم خداحافظ گاری کوپر!

 

9 نوامبر 2010 Posted by | Uncategorized | 5 دیدگاه

انتقادهایی از جامعه شناسی

 مکتب انتقادی فرانکفورت علاوه بر انتقاد از جبرگرایان اقتصادی و اثباتگرایی، جامعه شناسی را نیز مورد آماج انتقاداتش قرار داده است. ( موسسه تحقیقات اجتماعی فرانکفورت 1973) این مکتب به جامعه شناسی به خاطر علم گرایی آن و این که روش علمی را به هدف فی نفسه ای تبدیل ساخته حمله ور شده است. از این گذشته ، جامعه شناسی به پذیرش وضع موجود نیز متهم شده است.مکتب انتقادی معتقد است که جامعه شناسی از جامعه انتقادی جدی نمی کند و نمی خواهد از ساختار اجتماعی موجود فراتر رود. مکتب انتقادی مدعی است که جامعه شناسی پایبندی اش را به ستمدیدگان جامعه  وانهاده است.

گذشته از این انتقادهای سیاسی ، مکتب انتقادی، انتقادهایی ذاتی نیز بر جامعه شناسی وارد کرده است ، به این معنا که ، از جامعه شناسان انتقاد دارد که می خواهند هر چیز بشری را متغیرهای اجتماعی تقلیل دهند.زمانی که جامعه شناسان بر جامعه به منزله ی یک کل و نه افراد جامعه تاکید می ورزند، درواقع کنش متقابل فرد و جامعه را ندیده می گیرند. هرچند بیشتر چشم انداز های جامعه شناختی را نمی توان به چشم پوشی از این کنش متقابل متهم کرد ، اما این نظر یکی از شالوده های حملات مکتب انتقادی به جامعه شناسان به شمار می آید.

از آنجا که مکتب انتقادی، جامعه شناسان را به چشم پوشی از افراد متهم می کند، می گوید که آنها نمی توانند بحث با معنایی را در باره ی دگرگونی های سیاسی که راه به یک «جامعه ی منصفانه و انسانی » می برند ، به پیش کشند. به گفته زولتان تار، «جامعه شناسی به جای آنکه وسیله ایی برای انتقاد و محرک نوگرایی باشد ، به یک بخش جدایی ناپذیر جامعه موجود تبدیل گشته است.»

«نظریه های جامعه شناسی در دوران معاصر ، جورج ریترز، ص201»

26 اکتبر 2010 Posted by | Uncategorized | 5 دیدگاه

پس آنگاه انسان خسته و تنها و اندیشناک به سخن در آمد در حالی که از کرد و کار خویش پشیمان بود…

22 اکتبر 2010 Posted by | Uncategorized | 4 دیدگاه