اعترافات

خداحافظ گاری کوپر

همیشه مصیبت های زندگی پس لرزه دارند و همچون کودکی کم سن وسال دستانت را سخت گرفته اند ، همیشه دنبالت هست تا مبادا فراموش یا گم شود. حتی آنگاه که می پنداری از همه چیز آزادی وبه هیچ قید و بندی تعلق نداری. باید آگاه باشی درد و فاجعه در احمقانه ترین قسمت زندگی ات کمین نشسته. بی آنکه بدانی فاجعه ای قرار است رخ دهد. سهراب به دست رستم کشته می شود و تو شکه ای از این شک بزرگ! تیر خلاص را خورده ای یا خورده بودی و فرصت شک خوردن از آنت سلب می شود. یا حتی مثل مصیبت افیلیا ! هنوز مصیبت ها تمام نشده که شیفتگی افیلیا به هملت منتهی به خودکشی می شود. افیلیا خودش را غرق می کند در حالی که سر خود را با تاجی از شاهی اشرفی و گزنه و گل های دگمه ای و فرفیز مزین کرده است. این جاست که تو بهتان خورده از شرایط می شوی و خنجری سرد را در پهلو احساس می کنی.

جمعه بود قرار بود با دوستان به کوه برویم وبه سبک یک آدم احمق دلی از طبیعت و غذا در آوریم. قرار بود به روش بورژوایی،با دخترکان نو رسیده لاس بزنیم. اما هوا سرد بود و فرصت لاس زدن را از ما سلب می کرد که همیشه همین طور است یا سردو خشک یا گرم و سوزان . آن قدر سرد بود که به خیالمان می بایست چوب اسکی با خود ببریم. چه خوش انگاری! طنازی بعد از فاجعه! تنها یک فرد احمق می تواند برای مرهم گذاشتن به زخم هایش به ورطه ی طنازی بیفتد. برف کجا بود که چوب اسکی بیاوریم؟ اصلا چه کسی چوب اسکی داشت؟

اما حماقت کجاست واحمق کیست؟ چه کسی بود گفت احمق ها پیامبرند؟ خدا یار احمق ها ست؟ احمق و دیوانه! هر دو یکی هستند. این یک ساده اندیشی و خوش_مغزی ست که تصور کنیم رمن گاری وقتی داشت خداحافظ گاری کوپر را می نوشت یک قیافه احمقانه به خود گرفته بود.آری می توانیم تصور کنیم که لنی یک خرس احمق و بزرگ بود و فقط وقتی گرسنه می شد از کوه پایین می آمد. او یک انسان احمق بود اما اسطوره بود ولی نشد. همان وقت که ترتیب دختر ها را می داد پیش خود می گفت:» من منکر خوبی در ذات انسان هستم.» لنی کاریکاتور کسی ست که قرار است تمام روز به صفحه ی کامپیوتر زل بزند و تایپ کند یا کسی که ناچار است محترمانه برخورد کند یا کسی که ناگزیر است قاعده زندگی را رعایت کند اینها همه وجه های یک زندگی احمقانه است که به نظر اصولی و قاعده مند هستند. باید گفت وقتی یک بی هنجار ویا بهتر بگویم یک ضد هنجار شدی آنگاه تبدیل به اسطوره می شوی!

تمدن امروزی _اگر حتی اسما نامش را تمدن بگزاریم_ بوی گند کثافت مستراح را می دهد که با یک سیفون هم کارش راه نمی فتد چه برسد به آفتابه! لنی یک قهرمان است چون به تمام قواعد کسالت بار زندگی و تمدن پشت کرده و به کوهستان پر از برف پیش باگ همجنس گرا رفته! درکوهستان تنها چیزی که اهمیت ندارد پول است. تنها زمانی پول مهم می شود که دیگر چیزی برای خوردن وجود نداشته باشد آنگاه لنی و دوستانش مجبور می شوند برای یک زمان کوتاه از کوه پایین بیآیند. واگر توانستند به خاطر پول قاچاقچی شوند که چه بهتر و یا مثل لنی خیلی محترمانه اگر دختری به تورشان خورد برای پول، چند روزی اسکی به دخترک بیاموزند و بعد از ترتیب دادنش پولش را بگیرند خداحافظ! این یعنی یک زندگی آنارشیستی! اما این اوضاع لنی تا کی ادامه دارد ؟ تا زمانی که عشق را دست کم بگیرد. این عشق است که بی نظمی را برهم می زند و یک زندگی آنارشیستی را به یک تراژدی تبدیل می کند. این لنی بود که زندگی آنارشیستی را رها کرد و عاشق جس شد . یعنی تراژدی به سبک آنارشیستی!!!

روزی یکی از دوستانم به درد و دل با من نشست که ترتیب فلانی را داده ام آنگاه جنده آمده آبرویم را توی محل کار و خانه ام برده است! با القاب و صفت های از هم گسیخته فحش نثارش می کرد. پیش خودم گفتم لعنتی اگر او جنده بود چرا بکارت داشت؟ تو چه ؟ چند سال هست بکارت نداری؟ می خواستم به او بگویم مثل لنی به کوهستان برو غافل از اینکه او حتی داستان لیلی و مجنون را نمی داند چه برسد به لنی و جس و رمان خداحافظ گاری کوپر!

به همراه دوستان به کوه رفتم. هوای کوه سرد بود برعکس لنی من از پایین به کوه آمدم. لنی قاعده زندگی را رعایت نمی کرد ولی من همیشه قاعده مند و اصولی بودم. مثل افیلیا مثل هملت…! هوای خیلی سرد بود و من یکه تاز گروه طنازی می کردم. اما چه فایده ! مصیبت و فاجعه همیشه یا پشت سنگ های سخت ، یا زیرآبی که از کوه می جوشد ویا پشت درختانی که هیچ وقت نفهمیدند چرا انسان ها باید عاشق زندگی کنند، در کمین گاه سرما پنهان شده بود. هوا بشدت سرد بود و سرمن از شدت سوز سرما خالی از منطق شده بود. و مثل احمق ها طنازی می کردم! اما برای یک لحظه _همیشه همین لحظه کوچک است که به فاجعه تبدیل میشود_ سر بی مویم سرما را احساس کرد. فاجعه همین جا بود. تاثیر فیزیکی محیط! چرا چند سالی ست که موهای سرم را می تراشم؟ این سر لعنتی بی مو زخمه ی چند ساله یک عشق و دوست داشتن بود.

این یک تراژدی است. افیلیا خالق تراژدی بود و خودکشی اوجش ! افیلیا نمی خواست این را بپذیرد که هملت، پدرش را کشته پس خودکشی می کند و هملت نیز هیچ وقت نخواست این را بفهمد چون اگر می دانست قبل از مردنش خودکشی می کرد! لنی کاریکاتوری از تراژدی بود و دارای یک دید احمقانه به زندگی! من یک تراژدی تحمیل شده ام که منطقش عصیان کرده وتبدیل به هنر شده! هنری که جز آسیب به خود کاری بلد نیست! متعهد نیست که البته منسوخ و متروک است. چه کسی می تواند باور کند همیشه دوست دارم این زخمه را همراه داشته باشم تا در اوج خوشی و لذت سکوت کنم و دیگر هیچ نگویم؟!؟ تعهد، احمقانه است و حماقت تراژدی!

 سکوت کردم و دیگر گفتن و شنیدن هیچ برایم مهم نبود. مصیبت تواند بود به خاک سیاه بنشاند. تواند بود دهانم را بدوزد و گوش هایم را سنگین! این شوم ترین لحظه زندگی ام بود فورا دیوارها بالا کشیده و همه جا سردو سیاه شد هیچ کس را نه می دیدم و نه می خواستم ببینم. می بایست دست هایم را رو گوش و سرم بگذارم و بنشینم. و در همان حال فریاد بزدم خداحافظ گاری کوپر!

 

9 نوامبر 2010 Posted by | Uncategorized | 5 دیدگاه